مرا دیگر آرامشی برای زمزمه نیست 

می خواهم که همه شبهای بی ستاره را فریاد بزنم .می خواهم که همه درد های شقایق را در بغض گلو به مرهم اشک بسپارم و سوگند یاد می کنم که از این پس رسوایی پیشه سازم 

کو شرابی از پیاله عشق تا که لبهای بسته ام را به هیاهوی مستی بدراند
 کو چشم مستی که لذت قهقهه را بر من بچشاند و چه زیباست فرهادوار تیشه بر کوه انذیشه زدن 
خاک میکده بر سر زدن
 اناالحق شدن
 منصور شدن 
حلاج شدن.