روزگاری دل ماتمی داشت.عشقی داشت و اشکی داشت .

همیشه میزبان میهمانی از شهر شب بود 

انجا که ستاره را به جرم شوخ بودن به دار اویختند

دیاری که بلبلانش ترانه غم را ساز می کنند 

ودیوار هایش همه از جنس تنهاییست

این شهر پنهان شده به زیر زلال چشمانم 

هرزگاهی بایادی از هاله مهتاب 

غربت دل را با مروارید اشک زنده میکند